«کلاهبرداري»
مردي نزد عتيقه فروشي رفت تا چند سکه بفروشد. مرد ادعا کرد که اين سکهها متعلق به 500 سال قبل از ميلاد و بسيار گرانبها است. عتيقه فروش به سکهها نگاه کرد و با وجودي که روي سکهها نقش شده بود: 500 سال قبل از ميلاد ، بلافاصله پليس را خبر کرد تا فروشنده را به جرم کلاهبرداري دستگير کنند. عتيقه فروش از کجا فهميده بود که سکهها تقلبي هستند؟
جوابتون رو توی نظرات بگین
به اين تصوير نگاه کنيد. به نظرتان آيا اينها دايره هستند؟
همه انسان ها به نوعي اتفاقات بد را تجربه مي کنند اما برخي از افراد در يکسري از مواقع خاص دچار اتفاق هاي عجيبي مي شوند که به نظرشان بدشناسي بزرگي است. اين افراد خود را بدشانس ترين مردم دنيا مي دانند.
کاستيس ميتسوتاکيس
هر کريسمس در اسپانيا قرعه کشي بزرگي برگزار مي شود که طي آن مبلغ بسيار زيادي در حد 900 ميليون دلار به شرکت کنندگان داده مي شود. چند سال پيش در يکي از مسابقات مردم روستاي "سودتو" همگي از بليت هاي اين مسابقه خريداري کردند و جالب اينجاست که همه 70 خانوار آن برنده شدند به غير از " کاستيس ميتسوتاکيس" که در اين روستا زندگي مي کرد.
او تنها ثروتمند شدن هم ولايتي هاي خودش را ديد در حالي که تنها کسي بود که هيچ چيزي برنده نشد و در اسپانيا به او بد شانس ترين انسان دنيا مي گويند
روی سیلوان
يکي ديگر از افرادي که مي توان او را بدشانس ناميد " روي ساليوان" است. او را به عنوان مرد رعد و برقي نيز مي شناسند چرا که تا به حال 7 بار صاعقه با او برخورد کرده است. او البته در اين موضوع يک رکورد دار است ولي به عنوان يکي از بدشانس ترين انسان ها نيز شناخته مي شود چرا که شانس برخورد 7بار صاعقه با انسان نزديک به 22 سپتيليون(براي تجسم اين عدد يک 22 نوشته و 24 صفر در مقابل ان قرار دهيد) به يک است.
تستومو ياماگوچي
در ابتدا شايد داستان اين " تستومو ياماگوچي" اوج خوش شانسي باشد اما لحظات تلخ در آن بسيار ديده مي شود. او کسي است که جنگ جهاني دوم را به چشم ديده است و البته تا به حال دو بار مورد تهاجم بمب اتم قرار گرفته است. در سال 1945 او براي بازديد از منطقه اي به هيروشيما رفت ولي تا به نزديک آنجا رسيد نور خيره کننده اي بر روي شهر ظاهر شد و نزديک به 140 هزار نفر جان خودشان را در همان لحظه از دست دادند. ياماگوچي تنها دچار سوختگي هاي متفاوتي روي بدنش شد.
روز بعد او به ناکازاي رفت تا شايد در کنار خانواده اش آرامش بگيرد ولي تا به آنجا رسيد باز هم بمب ديگري روي سطح شهر منفجر شد. او تمام خانواده و دوستانش را از دست داد و به عنوان تنها نجات يافته اي شناخته مي شود که از هر دو حمله اتمي جان سالم به در برده است. البته همانطور که متوجه شديد بد شانسي او دقيقا در جايي است که او تمام زندگي و خانواده اش را از دست داده است. حتي بعدها که ازدواج کرد همسرش نيز به خاطر اثرات اين بمب ها جانش را از دست داد.
تو کل اروپا فقط 15٪ تونستن 3 تا اختلاف تصویر رو پیدا کنن!
من خودم به شخصه نتونستم ولی شما امتحان کنید مغزتونو :دی
اختلاف هارو تو کامنت بگین بقیه هم بفهمن
(وی پی ان باید قطع باشه چون نمیره تو لینکش.بازم نشد با اکسپلور بازش کنید)
سلام اینم یه تست اعصاب خیلی خیلی خیلی باحال بهتون پیشنهاد می کنم حتما ببینینش پشیمون می شین ها
خیلی قشنگه در ضمن اگه رفتین این تستو دادین نظر یادتون نره ها
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک
دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با
من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی
از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا
قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی
برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.
استان درباره کوهنوردي ست که مي خواست بلندترين قله را فتح کند .بالاخره
بعد از سالها آماده سازي خود، ماجراجو يي اش را آغاز کرد.اما از آنجايي که آوازه
فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله کرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به
بالا رفتن ادامه داد، تا اينکه هوا تاريک تاريک شد.
سياهي شب بر کوهها سايه افکنده بود وکوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه
جا تاريک بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت که پايش لغزيد و با شتاب
تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز
وحشتناکي حس مي کرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال
سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او
هجوم مي آورند.
ناگهان درست در لحظه اي که مرگ خود را نزديک مي ديد حس کرد طنابي که به
دور کمرش بسته شده ، او را به شدت مي کشد
ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود که او را نگه داشته بود و در آن
سکوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينکه فرياد بزند : خدايا کمکم کن ...
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟
- خدايا نجاتم بده
- آيا يقين داري که مي توانم تو را نجات دهم ؟
- بله باور دارم که مي تواني
- پس طنابي را به کمرت بسته شده قطع کن ...
لحظه اي در سکوت سپري شد و کوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را
بچسبد .
فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند که جسد يخ زده کوهنوردي پيدا شده ... در
حالي که از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محکم چسبيده بودند ، فقط
چند سانتی متر بالا تر از سطح زمین بالاتر از سطح زمين ...
کودکی به پدرش گفت: «پدر، دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی
پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی
شبیه تو بود ...»
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند ...
برگرفته از وبلاگ مطالب خواندنی